من تنها یک لباسم

محمد مختاری
rm_mokhtari@yahoo.com

من تنها يک لباسم که پس از آنکه داخل روزنامه ای پيچانده شدم و پشت نزديکترين خاکروبه دور افتادم، توسط مش قيطاس دوره گرد پيدا شدم. مش قيطاس با نوک عصائی که در دست داشت، چند بار روی زمين غلطاندم وبعد به آرامی از گوشه دامنه ام مرا واگيراند و جلوی چشمان غبار گرفته اش بالا آورد. سر و ته ام کرد. جيبهايم را جستجو کرد و آستر آنرا پس و پيش کرد، به تن خود کرد و پشت و رويم را دست کشيد، دور خودش گرديد و آنگاه با اطمينان از گشادی بی حد و حصرم بيرونم آورد، تکاندم و درون کيسه اش کنار ساير تيکه پارچه ها تپاند و روی کولش انداخت و همانطور که خميده آمده بود، رفت خانه.

تا شب حسابی به خدمتم برسد. تيغ بردارد و شيار شيارم کند، از بالا تا پائين، يک حرکت تيغ، يک شکاف کوچک و بعد با دستهای استخوانی و کج و کوله اش از دو طرف بگيردم و تا پايين شکافم دهد. و بعد باز هم و باز هم و آنگاه که بخوبی تقسيم شدم، چنانکه دسته ای پارچه از درازا بريده شده را تشکيل دادم، کنار ديگر پارچه هائی که از خورده ريزهای خياطی ها تهيه ديده است، از بجا مانده های اضافه طاقه های نوی بزازی ها که به هيچ دردی نمی خورند، روی هم تلنبار شوم، دسته بندی و سپس يک گره و به کناری بگذاردم.

و صبح علی الطلوع بيرون بزند. کنار جاده باريک و تو در توی تنگ فنی قبل از پل دختر بايستد .و مرا دسته ای پارچه رنگ و رو رفته را بالا بگيرد و در چشم راننده های آفتاب سوخته بدرخشاند و با اندک پولی به اندازه خوراک آنروزش بدست شاگرد راننده ای بسپارد.

همه اينکارها انجام شد. به ترتيب و يک به يک، با توالی خاص و بدون جابجائی، پيدا شدم ، اندازه شدم، تکانده شدم، شکافته شدم، در دسته بندی ها جای گرفتم و کنار جاده، بقل آلونکش، روی کمرکش کوه، بدست يک شاگرد راننده کاميونی هيجده چرخ سپرده شدم.

اما هنوز کارم تمام نشده، هنوز تا دور افتادنم و به کلی نابود شدنم راهی مانده است. شايد در اولين ايستگاه استراحت ميان جاده ای، جائی که ا ز هزار متر جلوتر اخطار های گونا گون به راننده ها داده می شود. به استراحتگاه نزديک می شويد، می توانيد بايستيد، استراحتی کنيد، غذائی بخوريد، دستی به ماشينتان بکشيد، زير آنرا بجوئيد و سوراخهای ريزش را با تلنبه زدن پر از گريس کنيد، با آچر چرخ سنگين و بلندتان بر تمام لاستيکها بکوبيد تا از پر هوا بودنشان مطمئن شويد و خيالتان راحت شود ــ ما تابلوهای اخطار جايگاه های استراحت و تامل را به شما نشان ميدهيم، هزار متر به استراحتگاه، هشتصد متر ، ششصد متر، چهار صد متر، دويست متر. آها، اگر ميخواهيد، اگر دلتان می آيد، اگر فکر می کنيد وقت آن رسيده است که لحظاتی را بايستيد و به وارسی خودتان بپردازيد، به کند و کاو داشته هايتان برسيد و چيزهای اضافه تان را دور بيندازيد، فرمان را بچرخانيد. اينجا پارکينگ است.

و خوشبختانه اين اتفاق افتاد، کامين هيجده چرخ کنار لبه يک پرتگاه که مخلوطی از روغن و خاک روی سينه آن ماسيده بود، در حالی که روی خاکها اندکی سريد، ايستاد و صدای پيس پيس از سيلندرهای نگهدارنده باد برخاست.

راننده گفت: «استراحت» و خرپ خرپ ترمز دستی را کشيد و به همراهی شاگردش پائين پريد.

دقايقی گذشت، شاگرد راننده تيکه ای از مرا جدا کرد و برد تا کف سردخانه پشت تريلی را تميز کند. باز دقايقی گذشت. شاگرد راننده آمد و تيکه ای ديگر از مرا جدا کرد و با نارضايتی دستهای گريسی اش را با آن تميز کرد و آخرين تيکه هايم را بعد از آنکه سطلی آب را روی شيشه ها ريخت بدست گرفت تا آينه و شيشه را از گرد غبار بزدايد.

و اينجا بود که من به اثبات رسيدم. بدرد نخوريم. دريغ از کمی تميز کردن، دريغ از کمی گرفتن نم. شاگرد راننده بعد از آنکه ترديدهايش به کلی بر طرف شد. سگرمه اش را در هم کرد و رو به اوستايش که داشت بساط چای را بار می گذاشت کرد و گفت:« اوستا مش قيطاس اينبار سرمان کلاه گذاشت. با اين پارچه های لعنتی حتی نمی توان کف سردخانه را تميز کرد، چه برسد به شيشه و آينه.» اوستا گفت:« بدرد نمی خورد، بيندازش دور.»

و من برای بار دوم دور افتادم، در حالی که روی دره ای عميق که رد باريکی از رودخانه ای خروشان آنرا به دو نيم کرده بود، پرواز کردم و روی بته ای خار برای هميشه فرو افتادم تا زير آفتاب آهسته آهسته تار و پودم از هم بپاشد، بپوسم و از بين بروم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31590< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي